خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

میروم که شاید ..........

به دیار دیگری میروم میروم که شاید کسی یادم کند...

شاید به یاد من کسی گریه کند...

شاید روزی که بفهمم کسی عاشقم هست...

دیگر عاشق نباشم....

چون دیگر نخواهم بود.....

برای کسی که هرگز یادم نکرد

برای کسی که هرگز یادم نکرد........

 

 

تا کی.........

 

 تا کی باید روزها را تنهایی سپری کنم

تا کی باید در انتظار بمانم که بیایی

تا کی باید از عطر نفس هایت دور بمانم

تا کی ازدلتنگیهایم با خود بگویم تا کی؟!!!

مگر تو صدای قلبم را نمیشنوی که از فرسنگها دورتر تورا میخواند

و انتظار قدمهای پاکت را میکشد..............



قرن بی وفایی

توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم کسی رو داری

 

اما دیگه باورم شد که می خوای تنهام بذاری

 

دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست

 

اون نگاه جستجوگر این روزا دنبال من نیست

 

نمی گم داری می گردی دنبال یه عشق تازه

 

اما کوله بارو بستی در به روی کوچه بازه

 

تو می ری من نمی دونم که گناه من چی بوده

 

اما هر دلیلی باشه واسه رفتن تو زوده

 

چی بگم من از درونم تو همه چی رو می دونی

 

همه حیرتم از اینه چرا پیشم نمی مونی

 

من هنوزم نمی دونم تو مسافر کجایی

 

نمی دونم کجا میری توی قرن بی وفایی

 

دوستت دارم

 

آنکس که می گفت دوستم دارد

عاشقی نبود که به شوق من امده باشد

رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت

صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من....

گمان می کردم میگوید:

دوستت دارم

سکوت لحظه ها

و من به حرمت نگاه تو سکوت میکنم

و در سکوت لحظه های خود زنده میشوم

به یاد تو و نور و عشق سجده میکنم

 یادت باشد زنجیری بر دستانت هست هنوز.......

و تو از آن رها نخواهی شد

چون کلید آن در دستان عشق هست

و تو ای عزیزترین ستاره کاش میدانستی............

 چقدر دوستت دارم!

 

برو.............

تو برو.............

مطمئن باش و برو

ضربه ات کاری بود

و چه زشت

به منو سادگی ام خندیدی

به منو عشقی پاک

که پر از یاد تو بود

و به یک قلب یتیم

که خیالم می گفت

 تا ابد مال تو بود

تو برو

برو تا راحت تر

 تکه های دل خود را آرام

سر هم  بگذارم

و به هم بند زنم

اگر او بیاید

صدای باران را می شنوی؟.....

...... باران می آید!!

میان بغض تولد لحظه های بی قرای ام

همیشه کسی است برای آمدن،که هرگز نیامده است!

و من به پاییز گفته ام

که اگر او بیاید حتما مداد رنگی هایی که او کم دارد برایش خواهم آورد

تا بهار دیگر، دلش را نسوزاند با رنگ!

و من و پاییز

او را از پشتِ بیدِ مجنون هایی که به باد باج نمی دهند، صـــدا مــــی زنیم!

 

 عاشقت خواهم ماند بی انکه بدانی

دوستت خواهم داشت بی انکه بگویم

 

درد دل خواهم کرد بی هیچ صحبتی

   

گوش خواهم داد بی هیچ سخنی

    

د ر آغوشت خواهم گریست بی انکه حس کنی

 

  در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی 

 

وقتی..........

وقتی خواستم به راه عشق برم گفتن: گناه است

وقتی به راستی سخن گفتم گفتن: دروغ است

وقتی به ستایش رو آوردم گفتن:فریب است

وقتی گریستم گفتن: کودکانه است

وقتی خندیدم گفتن: دیوانه است

 و حالا که هیچی نمی گم..............

می گن عاشقه !!!!!

روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو

 

روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو :

« من خوب می شناختمش

نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود .

حتی زمان مرگ

آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب

آن بیقرار عشق

چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

« شب در میان تاریکی در نور ماهتاب

هر روز در درخشش خورشید تابناک

هر لحظه در برابر آیینه ی زمان

آن دختر سکوت ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

« جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد

هرگز خیانتی به دستان تو نکرد

هرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛

با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد

تا آخرین نفس ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش !

کمی زودتر می آمدی . »

اما بگو :

« من خوب می دانم

حتی در آن جهان

آن خفته ی خموش ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته است

روز ی اگر .......

اما ؛ نه ؛

او هیچوقت دیگر نمی آید .

کاش عمرم را به پایش هدر نمی کردم

..............

 گفتمش: دل می‏خری؟!

پرسید چند؟!

گفتمش: دل مال تو، تنها بخند.

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود............

امید محال

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که  بگریزم  من

عاقبت بند سفر پایم بست........

می روم خنده به لب ‚ خونین دل

می روم از دل من دست بردار

ای امید عبث بی حاصل.......

عشق..........

عشق رازی است مقدس.

برای کسانی که عاشقند،

عشق برای همیشه بی کلام می ماند؛

اما برای کسانی که عشق نمی ورزند،

عشق شوخیِ بی رحمانه ای بیش نیست

گاهی.........

خنده آدم ها همیشه از دلخوشی نیست

گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست

گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

یک حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره..........

من از نهایت شب حرف می زنم

صدای گریه ی قلب مرا حواست هست؟

پرنده- ابر مسافر! کجا؟ حواست هست؟

« من از نهایت شب حرف می زنم» با تو

کنار خستگی ام باش تا حواست هست

شراب در ته رگ های من ادامه ی توست

و شعله می کشم این تلخ را، حواست هست؟

قرار بود تو هم بیقرار من باشی

چنین غریبه چرا، آشنا! حواست هست؟

غروب فرصت غمگین گریه هامان بود

زمان بچه شدن های ما حواست هست؟

فقط به خاطر یک جمله ـ دوستت دارم ـ

فقط به خاطر این جمله، ها! حواست هست؟

تمام عمر به پایت نشستم اما حیف

تو هیچ درک نکردی چرا، حواست هست؟

نخیر، هوش و حواس تو اصلا" اینجا نیست

دو پیک مانده از این ماجرا، حواست هست؟

و عشق رسم قشنگی نبود، باور کن

گلایه می کنم امشب خدا! حواست هست؟