اشکی که بی صداست
پشتی که بی پناست
دستی که بسته است
پایی که خسته است
دلی که عاشق است
حرفی که صادق است
شعری که بی بهاست
شرمی که اشناست
دارایی من است
ارزانی شماست......
اگه سهم من از این همه ستاره
فقط سو سوی غریبی ست
غمی نیست......
همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست
اگه یه روزی فکر کردی که نبودن کسی بهتر از بودنش
چشماتو ببند و لحظه ی نبودنشو تصور کن
اگه چشمات خیس شد.....
بدون هنوز دوسش داری و داری به خودت دروغ میگی
دیروز ساعت بی قراری ام خوابید
امروز پلکهایم خیره به در خشکیدند
کسی نبود نبض دلتنگیم را بگیرد
تو هیچ گاه تپش قلبم را نشنیدی
فردا مرا در خاک می گذارند
دیگر کسی انتظار چشمهایت را نمی کشد
و تو برایم نخواهی گریست......
شمع را بین که دم مرگ به پروانه چه گفت:
گفت دلداده من زود فراموش شوى
سوخت پروانه ولى خوب جوابش را داد گفت:
طولى نبرد تو نیز خاموش شوى
همه ی ستاره هایم به تاریکی رفته است
آینه ها انتظار تصویر را می کشند
ومن......
میروم تا در خاطره ها گم شوم
مرا که شانه هایم از حمل آفتاب خم است
به جز دو دست تو سایبانی نیست
به سوگواری این چشم های سرگردان
به غیر چشم سیاه تو نوحه خوانی نیست
به غیر تسلیت چشم های دلسوزت
مرا نیاز تسلا به همزبانی نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد مهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
در این شب بی پایان
نمی بینم چراغی
بدست دوست یا آشنایی
صدای ناله ام پیچیده در هر کوی برزن
غریبم من در این شهر
ندارم حتی یک درد آشنایی