خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

خلوتی عاشقانه

عهد من

خودم عهد بستم باردیگرکه تورا دیدم،

بگویم ازتودلگیرم ولی بازتورا دیدم

و گفتم:

بی تومیمیرم

فقط می خندم ......

نمی نویسم .....

چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی!

حرف نمی زنم ....

چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی!

نگاهت نمی کنم ......

چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی!

صدایت نمی زنم .....

زیرا اشک های من برای تو بی فایده است!

فقط می خندم ......

چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام

آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی

آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی

بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی

آن کاخ امیدی که بنا کردم از عشقت

خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی

تو که دانی همه ترس من از هجر تو بود

پس چرا شهر دلم را تو رها کردی و رفتی

در توانم نبود دوری و هجر تو عزیز

 گو که خواب است که اینگونه جفا کردی و رفتی

می روم

میروم شاید کمی حال شما  بهترشود                       

 میگذارم با خیالت روزگارم سر شود

   از چه میترسی برو دیوانگی های مرا                           

 آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود

 میروم دیگر نمیخواهم برای هیچکس                           

  حالت غمگین چشمانم ملال آور شود

باید این بازنده هر بار -جان عاشقم-                           

  تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود

ماندنم بیهوده است امکان ندارد هیچوقت                   

   این من دیرین من، یک آدم دیگر شود

 

برایت می نویسم

فریاد کنم اندوه سال های نبودنت را

آنقدر از من دوری که برای رسیدن

تقویم قد نمی دهد

اما برایت می نویسم

از ته مانده غرورم

ودل تهی

و چشمهای منتظر

و دردی که با دیدنت تسکین می یابد

از همه وهمه که نشان نبودنت را میدهد

و تمام نامه ها را به آدرسی که ندارم پست خواهم کرد...

دیر سالی است که با یاد تو خرسندم و بس

دل به تکرار قدمهای تو میبندم و بس

گرچه تو بغض غزلهای منی؛ امّا

من یاد لبخند تو می افتم و میخندم و بس

دوست داشتن

            دوست داشتن !همیشه گـــفتن نیست     

                 گاه سکوت است و گاه نگــــــاه

            غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست

                     که گاهی نمی توانیم

             درچشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم ... 

 

   
 

 بتی که از من ساخته بودی

نه از بزرگی من بود

و نه از دوست داشتن تو

فقط می خواستی

همیشه چیزی برای شکستن دم دست داشته باشی

 

 

خاطره ها

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می مانند............